عليرضا نياكان
بسياري معتقدند شعر امروز در حال درجا زدن است و توجه به فرمگرايي اصالت هنري و فرهنگي را در شعر تحت تاثير قرار داده است. از سوي ديگر در حالي كه از تيراژ پايين كتابهاي شعر و عدم رغبت ناشران به چاپ كتابهاي شعر بر ميآيد، گرايش به خواندن كتابهاي شعر نيز تا حد بسياري كاهش يافته است. اما در اين آشفته بازار هنوز هم شاعران و نويسندگاني هستند كه به جادوي واژهها مومن ماندهاند و عاشق و شكيبا به فعاليت در مسير فرهنگ و ادب با تمام فراز و نشيبها ادامه ميدهند. ناهید کبیری از آن جمله شاعران و نويسندگان است. او كه تاكنون نه مجموعه شعر و چند مجموعه داستان را دركارنامه خود دارد، فارغالتحصیل رشته جامعهشناسی است.
بيسرزمين واپسين مجموعه شعر اوست كه 45 قطعه شعر سپيد را دربر ميگيرد. از جمله آثار او میتوان «یلدا، سپهر»، «لحظهها در باد»، «آرزوهای پاییزی»، «غروبیها»، «طرحی برای سنگ»، «طرحی برای سار»، «جمعههای بارانی»، «رؤیای شیرین»، «پیراهن آبی»، «مرا به بغداد نبرید» و «دامنم را میتکانم از ابر» اشاره داشت. درگفتوگوي كوتاهي كه با او انجام دادهايم مهربان و صميمي پاسخ ميدهد. با هم ميخوانيم:
به خاطر داريد اولين جرقههاي سرودن شعر در شما از چه سني آغاز شد؟
روز و ماه و سالش را به ياد ندارم اما شعر به سادگي پنجرهاي بود كه يك روز صبح به روي عطر سفيد و صورتي شكوفهها، برگبرگ مخملي درختها و علفزارها باز شد و مفهومي سبز، ترد و نازك را به نام بهار برايم معنا كرد. سرخوش و بيخيال به سوي باغچه كوچكي كه در چشم من به وسعت همه باغهاي دنيا بود، دويدم و تمام بهار و تابستان جيكجيك گنجشكها را تقليد كردم. دهانم از آن روز بوي شعر گرفت... بعدها همهي آن برگها و شكوفهها زرد و خشك شدند و به يك باره بر زمين ريختند. گنجشكها از روي شاخهها پريدند و ابري خاكستري روي خورشيد را گرفت. پنجره را با اضطراب به روي بادي كه از كوههاي يخزده ميآمد بستند و من تمام روز نشستم و پاييز و زمستان را از پشت شيشههاي بخار گرفته تماشا كردم. روز ديگر كه مادر همبازيام مرد، من از ترس جيغها و ضجههايي كه همهي كوچه را روي سر گرفته بود دامن مادر را چسبيده بودم و با بغضي كه هنوز در گلويم هست به همكلاسيام نگاه ميكردم كه در گريه بيامانش به جاي اشك قطرههاي شعر جاري بود. بعدها شعر با من زندگي را شناخت، مرگ را شناخت، عشق را و ستم را و بيعدالتي را و خيلي چيزهاي ديگر را شناخت. تنها چيزي را كه نشناخت خودش بود... اما هر چه بود از همان روزها به درون من آمد و مرا آبستن كرد. اين شعر همان شعر كودكيهاست تنها نگاه و فرم و زبانش تغيير كرده است. آن روزها نميدانستم آن هذيانها و مونولوگهاي كودكانهاي كه شبيه هيچ چيز نبود و هيچ چيز را به غير از بازخواني يك حس دروني ناب دنبال نميكرد، شعر است. شعري كه به سرنوشت محتوم من گره خورده است.
امروز ناهيد كبيري دههي60 را چگونه ميبينيد؟
زن پرشور و جواني كه با يك پسر هفت– هشت ساله در تهران شلوغ پر از دود باروت و طبل و شيپور جنگ تنها مانده بود و كلمهها و سطرها و آرزوها و طرحها و رؤياهاي بسيارش را نميدانست به كدام شاخه بند كند. "لحظهها در باد" تازه چاپ و منتشر شده بود اما هيچ اتفاقي نيفتاد. هوا طوفاني بود و هوهوم باد اجازه نميداد صداي شعر به گوش كسي برسد. كتابها روي دست من و ناشر ماند. آن سالها آتشبازي در شبهاي چهارشنبهسوري ممنوع بود و من سرخوردگيام را با تعدادي از كتابهايم در آتش ريختم و از روي شعرهاي سوختهام پريدم. آن شب تا صبح در رختخواب گريه ميكردم. همه خانوادهام يعني پدر و مادر و خواهرها و برادرها به آن سوي درياها و به سرزمين ديگري كوچ كرده بودند و من مانده بودم كه از يك سو با آينده پسرم كه بيشتر از همه دنيا دوستش داشتم و از سوي ديگر با كندن از خاك و دياري كه بوي شعر و عشق و خدا را ميداد، چه كنم؟
دههي شصت براي من تكرار چمدان بستنها بود و به فرودگاه رفتنها و براي هميشه خداحافظي كردنها و تاب نياوردنها و بازگشتنها... و در نهايت به اين جا كشيد كه پارهاي از قلبم را از سينهام جدا كردم و با آرزوي خوشبختياش او را به سرزميني سپردم كه در آنجا دلهرهي جنگ و هياهوي حمله دشمن و موشك و ويراني نبود. اما خوب، تنهايي بود.... غربت بود.... بيمادري بود و هزار چيز ديگر. از آن پس رنج فاصلهها را شناختم و اين خود تجربهي ناگزيري بود كه از سالهاي پاياني دهه شصت آغاز شد و فصل تازهاي را به نام ادبيات مهاجرت در شعرها و داستانهاي من و به يقين بسياري ديگر گشود.
از ميان مجموعه آثار منتشر شدهتان كداميك هنوز ميتواند راوي شما، احساس و انديشههايتان باشد؟
حضور مرا هم مثل هر شاعر ديگري ميتوان در شعرهايم پيدا كرد. شعر بخشي از شاعر است. به طور پراكنده در ميان سطرها، نمادها، اشارهها و كلمهها پخش شده است. بي آن كه نشاني مشخص از خود بر جاي گذاشته باشد. اما در پاسخ به سوال شما ميتوانم به يقين به رمان «كشتي ماه عسل» اشاره كنم و به چند داستان كوتاه مثل «سختگيري سيسترها» ، «الو خواهش ميكنم» يا «شبي كه ستارهاش را گم كرده بود» و ...
با توجه به اين كه شما چند مجموعه داستان را هم در كارنامه كاري خود داريد بيشتر خود را نويسنده ميدانيد يا شاعر؟
زماني كه شعر مينويسم احساس ميكنم شاعرم و در هنگام نوشتن داستان، نويسنده.
به نظر شما شعر امروز زنان چه جايگاهي دارد و آيا نمونههاي در خور توجهي را ميتوان پيدا كرد؟
البته من در دنياي ادبيات به اين خطكشيهاي موازي اعتقادي ندارم اما در پاسخ اين سوال كه به طور مشخص به شعر زنان اشاره دارد بايد بگويم با همهي تبليغات رسانهاي كه اغلب به شاعران مرد ميپردازد و اگر فرصتي فراهم شود ترجيح ميدهد شعري از يك شاعر مرد به چاپ برساند، باز هم شعر زنان با همه چالشهاي بازدارنده تاريخي و اجتماعي جايگاه متعالي خودش را حفظ كرده است و بياعتنا به آنچه كه رفت در اين هواي غبارآلود و مسموم نفس ميكشد و زنده است.
با توجه به اينكه جنبشهاي فعال زنان در دنيا امروزه نقش پررنگي دارند، آيا ميتوان با شعر به احقاق حقيقي حقوق زنان دست يافت؟
آنچه كه با هدف خاص از پيش انديشه شدهاي چه در جهت احقاق حقوق زنان و چه در سمت و سوي مسايل سياسي و اصلاح جامعه و اين حرفها نوشته شود شعر نيست اما ميتواند نظم باشد كه در مقابل نثر ميآيد. نظم حاصل تكنيك، تجربه و انديشهي هنرمندانه و تسلط خالق اثر است بر آنچه كه ميخواهد به تحرير درآورد. اما شعر چيز ديگريست، در لحظهي نامعلوم متولد ميشود و از چيزهايي حرف ميزند كه براي شاعري هم كه آن را مينويسد قابل پيشبيني نيست.
در دهكدهي جهاني امروز مطالعه شعر جهان و ارتباط با شعراي غيرفارسي زبان چقدر اهميت دارد و چرا به نظر ميرسد شعراي ايران در اين زمينه چندان موفق نيستند؟
با تجربهي شركت در چندين جشنواره جهاني شعر كه يكي از هدفهايش ايجاد همين آشناييها و نزديك كردن شاعران جهان به يكديگر است؛ بايد بگويم هنرمندان و شاعران با همهي تفاوتهاي ظاهري، معيشتي، فرهنگي و غيره همه از يك خانوادهاند، حس، نگاه، عاطفه و زبان معترض مشتركي دارند. بيتكلف، مهربان و سادهاند و در رشد و جهش شعرهاي يكديگر تأثيرگذارند. اما شاعران در ايران اغلب از هم دور و پراكندهاند. انس و الفت صميمانهاي در ميانشان نيست. آن ديدارها و معاشرتهاي هر از گاهي هم به دل نمينشيند و راه به جايي نميبرد. فضاي بياعتمادي و شك آنها را در برگرفته و به خلوت و تنهايي نشانده است.
آينده شعر ايران را چگونه ميبينيد؟ فكر ميكنيد احتمال دارد روزي يك شاعر ايراني برندهي نوبل ادبيات شود؟
جامعهي فرهنگي ايران با از دست دادن فروغ و شاملو انگار در حال حاضر اين فرصت بزرگ را از دست داده است. شايد آيندهي نوبل رو به سوي شاعر ايراني ديگري داشته باشد.
به نظر ميرسد در كشور ما هنوز هم نقد ادبي و به ويژه نقد شعر به معناي حقيقي كلمه مجهور مانده و حب و بغضها همچنان به چشم ميخورد. اهميت نقد را چقدر ميدانيد؟
به دليل همين حب و بغضهايي كه به آن اشاره كرديد ما در زمينه شعر كه مورد بحث ماست يك منتقد حرفهاي كه كارش صرفاً نقد و بررسي دفترهاي شعر معاصر باشد، نداريم. صاحبنظراني هم كه كموبيش به اين مقوله ميپرداختند خود شاعر، نويسنده و نقاش شدهاند و عطاي اين كار را به لقايش بخشيدهاند.
در مورد مجموعه شعر تازهتان كمي توضيح دهيد.
من همهي آن حرفهايي را كه انتظار داريد دربارهي دفتر شعر «بيسرزمين» بگويم در شعرهاي اين مجموعه گفتهام. البته همه حرفها را هم كه نه! از پارهاي جايگزينيها و اصطلاحات كه بگذريم جاي شش شعر كامل حذف شده هم در اين مجموعه خالي است.
بالاخره شعر براي مخاطب يا براي شاعر؟ و آيا چنين حد و مرزي را ميتوان براي سرودن در نظر گرفت؟
در هنگام سرودن شعر هم مخاطب مزاحم است و هم هر چيز ديگري. در آن لحظههاي تعريفناپذير تنها حقيقتي كه حضور پرتپشي دارد «شعر» است و ديگر هيچ...
شعر «در آسمان چه بود» را از مجموعه بيسرزمين اين شاعر میخوانیم:
از پشت شانههای شبی تاریک
آسمان را دیدیم.
لبهای باد
سرد بود
لرزیدیم
و به آینه خندیدیم
در آسمان مگر چه بود
چه بود
چه بود در آسمان پر راز
در آن فراز
که زیر انبوه خاک پنهان شدیم
از هراس؟
|