مهرداد ناظري
در ماده 16 اعلاميه جهاني حقوق بشر بند دوم آن آمده است كه ازدواج بايد با آزادي و رضايت كامل مرد و زن انجام گيرد. در بند 1 آن نيز تأكيد شده است كه هر مرد و زن بالغي بدون هيچ محدوديتي از حيث نژاد و مليت حق ازدواج و تشكيل خانواده دارند. مرد و زن در ازدواج، در طول دوره ازدواج و فسخ آن حقوقي يكسان دارند. به نظر ميرسد كه نگاه اين اعلاميه به ازدواج نگاهي متفاوت، انسانگرا و برابرطلبانه است. (UniversalDeclaration of Human Rights،2012) اما در واقعيت زندگي مردم بسيار ديده شده كه ازدواج به ابزاري در جهت اسارت انسانها مبدل شده است. زن و مردي كه در زير يك سقف سالها زندگي ميكنند و هر يك تلاش ميكند تا ديگري را در راستاي اهداف و مطامع خود به كار گيرد را نميتوان يك رابطه موفق دانست. اساساً بقاي يك رابطه به تداوم آن بستگي ندارد بلكه بر اين اصل استوار است كه بتواند در چرخه زندگي انسان فضايي از لذت، رشد، امنيت روحي- رواني و ... را ايجاد نمايد.
اما اگر در رابطهاي شخصيت يكي از طرفهاي درگير سركوب گردد و يا دچار سرخوردگيهاي رواني شود اين ارتباط يك رابطه بيمارگونه خواهد بود. هر رابطهاي با آشنايي آغاز ميشود و در آغاز به سرعت شتاب ميگيرد و بالا ميرود. اما بعد از مدتي روي يك خط مستقيم حركت ميكند و در نهايت روند نزولي پيدا ميكند. اما در رابطه عاشقانه نمودار به شكلي كه ترسيم شد درنميآيد بلكه روند تعاملي مرتباً در حال رشد و نمو و اثرگذاري پويا بر روي تعاملگران است. در واقع رابطه عاشقانه رابطهاي است كه شخص غيرفعال و منفعل را به فعاليت واداشته و او را در مسير تغيير در راستاي رشد و بالندگي قرار ميدهد. اگر رابطهاي صرفاً بر اساس جذابيتهاي فيزيكي شكل گيرد بعد از مدتي به مرحله ركود و حتي سقوط خواهد رسيد. در حالي كه اگر تعاملگران بتوانند صميميت مبتني بر رشد ديگري را در خود تقويت كنند اين رابطه تداوم يافته و روز به روز ميزان اثرگذاري آن بيشتر ميشود. مورشتين در خصوص ارتباطات، مدلي دارد (مدل تحريك- ارزش- نقش «SVR») كه معتقد است انتخاب شريك صميمي با گذر از سه مرحله اتفاق ميافتد: در مرحله يك طرف مقابل رابطه را از لحاظ موقعيت فيزيكي ارزيابي ميكند. در اين مرحله مردم جذب كساني ميشوند كه سن، چهره و اخلاقي شبيه به خودشان داشته باشند. در مرحله دوم ما ارزشيابي ميكنيم آيا ارزشها و ايدههاي قابل سازگاري با طرف مقابل داريم يا خير؟ در اين مرحله به شباهتهاي شغلي، موقعيتهاي خانوادگي، مذهب و موارد ديگر توجه ميشود. در مرحله سوم زوجين اعتماد بيشتري به يكديگر پيدا ميكنند و مشخص ميشود آيا طرف مقابل ميتواند نقش مناسب و مكملي در اين زندگي ايفاء كند؟ (Dwyer,2005) اما سؤال اساسي اين است كه چگونه يك رابطه به زوال ميرسد؟ وقتي از زوال صحبت ميكنيم الزاماً به معناي پايان يك روابط زناشويي نيست چه بسا زن و شوهرهايي كه سالها با يكديگر زندگي ميكنند اما رابطهشان به مرحله زوال رسيده است و آنها از اين رابطه هيچ سود يا بهرهاي نميبرند. شايد بگوييد كه رابطه زناشويي الزاماً رابطه مبادلهاي و سودمحور نيست. اين درست است كه رابطه زناشويي را نميتوان يك رابطه تجاري دانست اما اين رابطه بايد در ذات و ماهيت خود جنبههايي از اثرگذاري بر روي باورها، ذهنيت، احساس، ادراك و روح هر دو طرف را داشته باشد. چگونه ميتوان در يك زندگي زناشويي وارد شد و صرفاً در اين رابطه اسير حاشيهها و مسائل بيپايه و اساس شد و به زندگي ادامه داد؟ بايد دانست كه رابطه مبتني بر عشق خلاق رابطهاي است كه شرايط تعاملگران را تغيير داده و رضايت و موفقيت را چه به لحاظ شخصيتي و چه به لحاظ اجتماعي براي آنها ميسر ميسازد. اگر رابطهاي به يك نبرد طولاني تبديل شود كه يك نفر هر روز به تاختوتاز بپردازد و ديگري هر روز عقبنشيني كند اين رابطه نميتواند مناسب باشد. اين طبيعي است كه در هر زندگي گذشت، وفاداري و چشمپوشي از اشتباهات وجود دارد اما هيچ رابطهاي نبايد باعث تحقير و زوال شخصيت فرد گردد. رابطه فعال، رابطهاي سازنده است كه هر كلامي كه رد و بدل ميشود پويايي و زايايي را براي آن زندگي به ارمغان ميآورد. بر همين مبناست كه بر خلاف آنچه بر اعلاميه جهاني حقوق بشر ذكر شده، در زندگي واقعي انسانها كمتر رعايت حقوق طرفين در نظر گرفته ميشود. ازدواج بنياديترين تعامل ميان دو فرد است كه بايد به آزادي روحي طرفين كمك نمايد. من ازدواج ميكنم تا با نيروي عشق بتوانم خودم را بشناسم. اين نكتهاي است كه متأسفانه در كشورهاي در حال رشد و توسعه نيافته مثل ايران كمتر به آن توجه ميشود. ازدواج ميتواند پايه خودشناسي باشد و حتي تأثيري شگرف بر روي سلامت رواني افراد خواهد داشت. اما در شرايط فعلي بيشتر ازدواجها فاقد اين توانايي و تأثيرگذاري است. بر همين مبناست كه برخي از مشاهير جهان ازدواج را پايان عشق دانستند. مثلاً ژان آنوي معتقد است: «عشق واقعيت دارد، روزي به آن خواهي رسيد اما يك دشمن بزرگي دارد به نام زندگي» و يا بالزاك ميگويد: «عشق سپيدهدم ازدواج است و ازدواج شامگاه عشق.» اما شايد در آينده مجبور شويم كه براي رسيدن به ازدواجهاي پايدار چگونگي بنا كردن زندگي مشترك را بر اساس نيروهاي عشق خلاق به مردم آموزش دهيم. آموزش ميتواند به انسانها اين موضوع را بقبولاند كه براي درست زيستن نياز به تجربه و آگاهي است. ما نبايد مثل شوپنهاور فكر كنيم كه عشق همچون كالايي است كه همه از آن صحبت ميكنند ولي كسي آن را نديده است. شايد اين جمله شوپنهاور درست باشد كه چون تجربه حقيقي عشق تجربهاي نادر، سخت و مبتني بر تلاش و اراده است؛ اما تا چه زماني ميتوان زندگي را از زاويه تلخ آن تجربه كرد و به داروهاي اعصاب و روان براي ادامه زندگي روي آورد؟ چه زيبا ميگويد افلاطون كه «براي مردم بيعشق، دنيا چون گورستاني وسيع است.» اما خداوند هرگز نخواسته كه انسان در گورستاني به فراخناي كره زمين زندگي كند. او ميخواهد كه ما زندگيمان را با طراوت عشق همنوا نماييم. من هم مثل گاندي معتقدم كه عشق هميشه خلاق است؛ عشق ويران نميكند.
منابع:
1-Universal Declaration of Human Rights،(2012)
2- Dwyer، Diana(2005) Interpersonal relationships، Routledge
|