مهرداد ناظري
هنوز هم همه ما با خاطره فيلم هامون زندگي ميكنيم. هامون فيلمي است كه نميتوان به سادگي از كنار آن گذشت. اساس فيلم هامون بر سوژه عشق استوار است. حميد هامون كه با همسرش مهشيد اختلاف دارد زندگي كابوس گونهاي را ميگذراند. او مشغول نوشتن رسالهاش در مورد عشق و ايمان است. در پريشاني حالي ناشي از اوهام خود عشق ابراهيم را مورد تجزيه و تحليل قرار ميدهد. او فكر ميكند كه عاشق است (شايد هم عاشق باشد) و در پي اين عشق دچار سوز و گداز عميقي است. اين فيلم روايتگر سرگشتگيها و حيرت و ناكاميهاي نسلي است كه در ميان زندگي و روشنفكري دست و پا ميزند. او روايتگر عشقي است كه سرانجام آن مشخص است. هامون و مهشيد در طول زندگي خود لحظههاي تلخ و شيرين بسياري را با يكديگر تجربه ميكنند. مهشيد ميخواهد مدرن زندگي كند و سنتها را زير پا بگذارد و هامون در عين روشنفكري گرايش دروني به شرق دارد. اما شرقي كه دچار از خودبيگانگي و رهاشدگي شده است، هر چند كه ژست و اداهاي روشنفكرانه انسانهاي مدرن را دارد. آيا مهشيد و هامون ميتوانند به يگانگي برسند؟ به نظر ميرسد كه عشق آنها بيسرانجام است. اگر اين فيلم را ديده باشيد ملاحظه ميكنيد كه از ابتدا تا انتها، فضاي فيلم يك فضايي توهمگونه، پر از ترديد و حركت ميان واقعيت و رويا است. مهشيد ميداند كه هامون مرد زندگي او نيست و تقاضاي طلاق دارد و هامون در بهت و حيرت و از دست دادن معشوق فرياد ميزند اين زن حق من است، زندگي من است، عشق من است، طلاقش نميدهم آقا. براي او جدايي پايان عصر جاودانگي است و براي مهشيد پرواز پرندهاي است كه از قفس رهايي يافته. فيلم با يك رؤيا آغاز ميشود. رؤيايي كه در عين شادي و شهد و شيريني و عروسي به غرق شدن در دريا منجر ميشود. فيلم با همين رؤيا پايان مييابد. رؤياهايي كه همه ما در زندگي در سر داريم و در چالش با واقعيت دچار تهوع ميشويم. نسل هامون، نسل انسانهايي است كه به لحاظ روانشناسي در ضمير ناخودآگاه خود دچار تضادهاي اساسي و چالشهاي عميق روحي–رواني هستند. آنها به دنيا ميآيند تا زجر كشيدن را به نمايش عمومي بگذارند و خوابهاي ذهنيشان را در عالم ترديد معنا كنند. بدون شك مهرجويي با فيلم هامون مفهوم عشق انساني را به چالش عميق ميكشد. او از تقابل جامعهاي صحبت ميكند كه در حال گذار است. گذار از وضعيت سنتي به مدرن شدگي...
براي آدمهايي كه در فضاي در حال گذار زندگي ميكنند عشق نيرويي است كه بايد آن را فراموش كرد. گويا در اين شرايط همه عشقها به تنفر و تنهايي ميرسند. هر چند كه مهرجويي همواره از عشق ابراهيمگونه و ايمان عميق قلبي او به خداوند ياد ميكند. هامون از خود ميپرسد چگونه فردي ميتواند فرزند خود را قرباني كند؟ آيا اين نيروي عظيم عشق الهي نيست كه در برخي از انسانها فوران ميكند؟ اما تناقض ذهني هامون زماني بروز ميكند كه او بين عشق خود و عشق عميق و عظيم ابراهيم باقي ميماند. در عشق خداگونه تنها با دل سپردن به حق و حقيقت و تسليم اراده الهي شدن ميتوان از خواستههاي خود چشم پوشيد و بر هوي و هوس شيطاني خود لگام زد و هويت الهي يافت. اما هامون ميداند كه نميتواند ابراهيم باشد. در سكانسي از فيلم او ميخواهد با اسلحهاي مهشيد را از دور بكشد. اسلحه را به طرف او به هدف ميگيرد. در دوربين تفنگ او را ميبيند. با خود زمزمه ميكند. بين كشتن معشوق و زنده بودن او مردد ميشود و بعد افسوس ميخورد كه هنوز عاشق اوست. آيا عشق هامون نوعي عشق ماليخولياييگونه است؟ آيا در يك جامعه در حال گذار ميتوان به عشق حقيقي رسيد؟ به نظر ميرسد در فضايي كه مهرجويي ترسيم ميكند عشق هامون عشقي در حالت رفت و برگشت ميان حقيقت، رؤيا و توهم است. در چنين حالتي فرد لحظهاي از عشق پر ميشود و لحظهاي ديگر توهمات را با فرياد به دنيا ميبخشد. اما در حالت كلي ميتوان عشق هامونگونه را عشقي با ويژگيهاي زير دانست:
الف: در عشق هامونگونه فرد داراي دو كاراكتر است؛ يك كاراكتر واقعي كه در جهان پر از تزاحم و آشوب گم ميشود و كاراكتر دوم ذهنيات و احساسات فرد است كه در رؤيا و عالم توهم شكل ميگيرد. چنين فردي همواره در يك چالش عظيم به سر ميبرد. چالشي ميان احساس و تجربه ... چنين فردي در عالم واقع درد و رنج دوري را تحمل ميكند. او عاشق است اما عشقي كه فاعل آن فقط خود وي ميباشد. بر همين مبنا تلاش ميكند در عالم رؤيا شيريني و شور و شيدايي را تجربه كند. در فيلم هامون قهرمان داستان زماني كه در خواب است و يا زماني كه با خود ديالوگ ميكند دنيايي متفاوت را ترسيم ميكند اما در عالم واقع همواره در عذاب و چالش با آدمهاي زميني قرار دارد.
ب: در عشق هامونگونه با انسانهايي روبهرو ميشويم كه نمونه آنها در عالم واقعيت بسيار نادر است. هامون فقط هامون است. فقط او ميتواند عاشق مهشيد باشد. اما شايد فقط اوست كه نميتواند با مهشيد در زير يك سقف زندگي كند. او هرگز به يكپارچگي نميرسد در واقع عشقهاي هامونگونه در شخصيتهايي به وقوع ميپيوندد كه انسانهايي ساده، سالم و تنها هستند. اما آنها معناي حقيقي عشق را نميفهمند. او در تضاد ذهني خود هرگز نميتواند با مهشيد به يكپارچگي برسد. يكپارچگي كه استقلال هر يك را انكار نميكند.
ج: در عشق هامونگونه فرد عاشق چون تنهاست در نهايت به خودكشي ميرسد. اين روندي است كه مهرجويي نيز در فيلم پيشبيني ميكند. آيا با مرگ ميتوان به عظمت عشق پي برد؟ گويا بايد به اين گفتار داستايوسكي ايمان آورد كه «عشق در عمل در قياس با عشق در رؤيا خشن و سهمگين است.» عشق براي هامون در جهان پر از ناملايمات و خشونتها و درد و رنجهاست. او فرار ميكند. ميخواهد به عالمي رسد كه در آنجا حكم، حكم عاشقانه باشد. او به دنبال عشقي است كه شگفتانگيز و اثرگذار است همان گونه كه گاندي ميگويد: «عشق هميشه خلاق است و عشق هرگز ويران نميكند هر چند براي او در عالم واقع همه چيز بوي ويراني ميدهد». اما او مرگ را انتخاب ميكند تا ايمان به عشق براي هميشه جاودانه شود.
|