طوبي زواره
گوش تا گوش توی صف مرغ ایستاده بودن و چشم به راه ماشین مرغ. همچین همدیگر و هل میدادند که انگار سکه بهار آزادی خیر میکنن تقریبا هفت هشت ساعتی میشد که منتظر بودن با زبون روزه و آفتاب داغ كه جگر هر مرغی کباب میشد. یکهو سر و کلهی آقای خوشخیال پیداش شد. تقریبا همهی صف آقای خوشخیال رو میشناختند، یعنی همهی مردم بینالصفین همدیگر و میشناختند. میدون ترهبار با این وسعت یارالعجب داشت که همه همدیگر و بشناسند چرا؟ چراش معلوم بود چون توی صف مرغ و گوشت منجمد که معطلی نیم روزه داشت همه جاشون رو به هم میسپردند و میدویدند به طرف صف دیگه که ببینن نوبتشون شده یا نه. خلاصه بدو بدويی بود میدون که مپرس.
هر کجا که به هم میرسیدند از هم میپرسیدند اومده یا نه؟ جنس رو میگفتند. بعد دوباره عرقریزون خسته به طرف دیگهی میدون میرفتند. این طور بود که جماعت همه با هم آشنا بودن. اما آقای خوشخیال پاتوقش میدون بود. انگار همهی فکر و ذکرش صف بود. بنابراین هر کس هم اطلاعاتی راجع به ساعت پخش جنس میخواست، از آقای خوشخیال میپرسید. اونم میگفت خیال میکنم الان دیگه برسه، جنس را میگفت. این گونه بود که آقای خوشخیال جایگاهی بین مردم همیشه در صف داشت و مردم هم روی حرفش حساب میکردند. یعنی اگه میگفت مرغ تا 2ساعت دیگه میرسه مطمئن بودند که میرسه. اما آن روز ساعتها گذشت و مرغ نرسید. مردم همین که خسته میشدند همگی بر میگشتند چنان چشم غرهای نثار خوشخیال بیچاره میکردند که انگار سرپرست مرغدونیهای مملکت اونه. مردم با زنبیلهای پر از وسایلی که بهش نیاز نداشتند اما برای اتلاف وقت خریده بودند خسته و کوفته این پا و اون پا میکردند. چند تا نیمکت توی میدون بود که توی ذل آفتاب قرار داشت که نشستن نداشت. به ناچار هر کدوم گوشهای از سایه، روزنامهای زیرشون انداخته و روش ولو شده بودن. دیگه با هم حرف نمیزدن یعنی نای حرف زدن نداشتن که آقای خوشخیال به حرف اومد و با شرمندگی گفت: فکر میکنم منتظرن مرغها تخم بذارن و جوجههاشون بزرگ بشن، ول معطلیم. امروز هم مرغ بیمرغ. مردم دیگه بهش چشمغره نرفتن. اونم به یک درموندهای مثل خودشون. هنوز حرف خوشخیال تموم نشده بود که سر و کلهی ماشین مرغ پیداش شد. به سرعت برق، مردم از حال رفته صف گرفتن. اونایی که دو تا دوتا و چند تا چند تا دور هم جمع شده و از گرونی و نداری و ... حرف میزدند دیگه همدیگر رو نمیشناختند. راننده با طمأنینه مرغها رو خالی کرد. همه تقریباً روی نوک پا بلند شده و نگاه میکردند که ببینند آیا مرغ به اندازه کافی هست؟ بهشون میرسه یا نه؟ بعد از حدود هشت ساعت به همشون مرغ رسید. قیافههاشون دیدنی بود یا بهتر بگم ندیدنی. انگار به يك پيروزي بزرگ رسيده بودند. بعد از اینکه خیالشون راحت شد و مرغ در سبد قرار گرفت یکی یکی از آقای خوشخیال خداحافظی کردند و رفتند و خوشخیال بیچاره که روسفید شده بود نفس راحتی کشید که شرمنده نشده و مردم به خواستهشون که همانا خوردن مرغ هفتهای یک بار اون هم از نوع ارزونش یعنی کیلویی 6هزار تومن بود، رسیدند.
|