سيداحمد قمي
پزشك قانونی به تیمارستان دولتی سركشی میكرد. مردی را میان دیوانگان دید كه به نظر خیلی باهوش میآمد. او را پیش خواند و با كمال مهربانی پرسید: ميبخشيد آقا؛ شما را به چه علت به تیمارستان آوردهاند؟
مرد در جواب گفت: آقای دكتر! بنده زنی گرفتهام كه دختر هجدهسالهای داشت. روزي پدرم از این دختر خوشش آمد و او را به زني گرفت و از آن روز به بعد، زن من مادرزن پدر شوهرش شد. چندی بعد دختر زن بنده كه زن پدرم بود پسری زایید كه نامش را چنگيز گذاشتند. چنگيز برادر من شد زیرا پسر پدرم بود.
اما در همان حال چنگيز نوه زنم و از این قرار نوه بنده هم میشد و من پدربزرگ برادر تنی خود شده بودم. چندی بعد زن بنده پسري زایید و از آن روز زن پدرم خواهر ناتنی پسرم و ضمنا مادربزرگ او شد. در صورتی كه پسرم برادر مادربزرگ خود و ضمنا نوه او بود.
از طرفی چون مادر فعلی من، یعنی دختر زنم، خواهر پسرم میشود، بنده ظاهرا خواهرزاده پسرم شدهام. ضمنا من پدر مادر و پدربزرگ خود هستم، پسر پدرم هم برادر من است و هم نوهام!
حالا آقای دكتر! اگر شما هم به چنین مصیبتی گرفتار میشدید، آيا كارتان به تیمارستان نمیكشید؟
* بريدهاي از يك روزنامه قديمي
|