مهرداد ناظري/رويشي در راه است. رويشي كه در پس سرمايي سخت به پنجرههاي نگاهمان رسيده. پيش از اين چالش عظيمي در كار بود. همه چيز در پي هم تزاحمگونه به يكديگر برخورد ميكردند و در جاي بيرون از نگاه من و تو محو ميشدند. هر ساله برف سنگيني بر چشمهاي طبيعت ميبارد و ما ميبينيم مردي را كه چترش را روي سرش ميكشد و آرام آرام از كوچههاي تنگ و باريك عبور ميكند. عدهاي چتر خود را به ديگران ميدهند و عدهاي بدون چتر رو به آسمان درد را فرياد ميزنند. اگر خوب نگاه كنيم، ميبينيم در آن گوشهها آدمهايي كه از ايستگاه مترو بيرون ميآيند و به سرعت زير پرتو سفيد سرما گم ميشوند. همه در حال دور شدن هستند. بينظمي در دل نظم ديده ميشود، اختلال در انسجام، شعر در نثر، زندگي در مرگ، كابوس در آرامش و اين زيباترين تناقض عالم است كه ما هر سال آن را تجربه ميكنيم. اما حال همه به سوي رويشي عظيم در حركت هستند. همه چيز ميميرد و زنده ميشود و موسيقي زندگي در حال نواخته شدن از نوع ديگر است. چگونه ميتوان فهم كرد دنيايي را كه هر سال نت زندگي در حركت موريانهها، مورچهها و زنبورهاي عسل نواخته ميشود؟ شايد كبوتري در حال ساز زدن است. صدايش را ميتوان شنيد و زمزمه كرد. از صبح تا شب ميتوان صداها را شنيد، سازها را كوك كرد و به هارموني طبيعت گوش داد و نگاه كرد. ما در فصلي بيزمان و بيمكان متولد شديم و در سقوط به زمين درگير ساعتهاي شماتهدار ميشويم. ديگر نميتوان بعد از اين هبوط دردناك بدون ساعت زندگي كرد. هر روز ميپرسيم آقا ساعت چنده؟ چقدر وقت دارم؟ چند روز ديگر؟ اميدي هست؟ ماندن را ميطلبيم در شبهايي كه هلاكت بر صورت زمين ميتازد. ماندن و جاودانه شدن تنها اميدي است كه ما آن را طلب ميكنيم، تقلا ميكنيم، بالا و پايين ميپريم، پرواز ميكنيم، سقوط ميكنيم و در شبهاي بيستاره در نيلبك تنهاييمان ميدميم. ما اسير زمين ميشويم در حالي كه در ذات انسان توان پرواز تعبيه شده است. ما هر روز ميدويم ولي به ديوارها ميخوريم. تنها يك راه حل وجود دارد. صعودي رو به سوي دريا يا آسمان....
آيا ميتوان اين ساعتها را به درياي خورشيد وصل كرد؟ يا اينكه بايد بر توهم رويايي كه هرگز تحقق نمييابد مرگ را نشخوار نمود. سختترين عذاب عالم زماني بر دل انسان رخنمايي ميكند كه لهله جاودانگي و پس زدن مرگ را در زير پوستش احساس ميكند. مرگ قصه دردناكي است و زندگي شعري است كه تاريخ مصرف آن فردا به پايان خواهد رسيد. حالا بايد در ميان سكوت و سكون، حركت كرد. امروز ميخواهم حرفي نو را براي شما بيان كنم. من در جهاني زندگي ميكنم كه هيچ انساني تاكنون آن را تجربه نكرده است و جهان زمانهاي را تجربه ميكنم كه هيچ شعري ماهيت آن را بيان نكرده است. ميخواهم شعري بگويم كه به رويش دوباره انسان منجر گردد. من در آستانه تولدي ديگر هستم. عشق تنها فلسفه فراموش شده زايش است اما در عصري كه سمفوني كلمات از يادها رفته و چشمها دچار بيگانگي از طبيعت شده چگونه ميتوان عشق را طلب نمود؟ هر سال روزي خواهد رسيد كه عشق نويد آن را به ما از قبل داده بود و من در اين عالم فراخناك به دنبال همزادي ميگردم كه نام انسان را بر زبان آورد.
زايشي دوباره، رويش عاشقانه انسان است. ما بايد به مرحله هوشياري برسيم. عشق در حال سبز شدن است در ذهنهايي كه سرماي پارسال را به فراموشي سپرده است. هر چه به جلوتر ميرويم عطش ما براي دانستگي و آگاهي بيشتر ميشود. اگر بتوانيم از موجهاي بلند اقيانوس عبور نماييم، عشق در قلب تپنده باران زاده ميشود و بر صورت ما ميتابد. بياييد چترهايمان را بر زمين بگذاريم و رو به سوي آسمان حمام عشق بگيريم. سلولهايمان تشنه نفس كشيدن در فضاي عطرآگين شورآفرين است. سال نو تحويل شد و عشق در بالاترين نقطه كهكشان متولد گرديد. بايد به قله آسمان سفر كنيم...
|