مهرداد ناظری/اريك فروم در كتاب هنر عشقورزي مينويسد: «تمام كوششهاي آدمي براي عشق ورزيدن محكوم به شكست است، مگر خود او با جديت تمام براي تكميل شخصيت خويش بكوشد، تا آنجا كه به جهانبيني سازندهاي دست يابد. اگر آدمي همسايهاش را دوست نداشته باشد و از فروتني واقعي، شهامت، ايمان و انضباط بيبهره باشد از عشق فردي خرسند نخواهد گشت. در فرهنگهايي كه اين صفات نادرند؛ كسب استعداد مهر ورزيدن نيز به ناچار در حكم موفقيتي نادر خواهد بود.» (فروم، 1371:1). نكاتي كه فروم به آنها اشاره ميكند، در خور تأمل و توجه است. در حقيقت با اين تفاسير، عشق به سادگي محقق نميشود، مگر در درون ذهنيات و روحيات هر فرد اين تغييرات ايجاد گردد. بنابراين اگر براي انسان هويت مستقلي تحت عنوان عاشقانه قائل باشيم، براي تحقق آن تلاش زيادي لازم است. چگونه ميتوان اين گوهر دروني را تقويت نمود و به مرحله شكوفايي رساند؟
شايد اولين قدم مقابله و مواجهه با پليديها، كينهها و بغضهاي دروني در هر فرد باشد. پالايش جسم، پالايش روان و تصعيد شعرواره وجود، ميتواند راه برون رفت از اين شرايط باشد. جرالد جامپولسكي در اين باره ميگويد: «شما ميبايست خواستار آن باشيد كه به هر فردي در اين جهان بنگريد و به آنها عشق بورزيد با تمام عشقي كه در درون شماست بدون آن كه انتظار چيزي در مقابل آن داشته باشيد.» (جامپولسكي، 1983) اين شايد يك تمرين دقيق براي رسيدن به موفقيت باشد، موفقيتي كه شاكلهي آن دوريگزيني از بغض و كينه و دل بستن به هر آنچه كه انساني، خوب و خوشايند است. صبحت از هويت عاشقانه به ميان آمد، نبايد از ياد ببريم كه انسان موجوديست كه در ابتداي تولد با هويت انتسابي و مشخصاتي كه پدر و مادر بر آنها اطلاق ميكنند، شناخته ميشوند. آنچه از انسان نام انسان را به جا ميگذارد، حركت او به سوي هويت اكتسابي است. در جامعهشناسي انساني كه با تلاش و كوشش، موجودي تاثيرگذار، نوآور و پيشرو ميشود، مورد توجه قرار ميدهند. لذا ميتوان اين گونه عنوان نمود كه عشق، موهبتيست كه در تكتك سلولهاي هر فرد رخنه كرده و او را دچار دگرديسي و تغييرات اساسي نسبت به گذشته ميكند. اما چه چيز باعث توقف رشد هويت عاشقانه انسانها شده است؟ علم جامعهشناسي ميگويد: غلبه تمدن پدرسالاري، آميزههاي تعصبآميز و سنگفكريها عامل اساسي اين ركود و عقبماندگي است. اگر در تصوير عشق كامل، انسانها به آن حدي از رشد ميرسند كه خود را دوست ميدارند، به ديگران همه چيز را اهدا ميكنند و نفرت در دل هيچكس جايي ندارد. در تمدن بشري و به ويژه در مشرق زمين غلبه تفكر مردسالاري، زمينه مهميست كه به نابودي تصوير مناسب از خود (image Self) دامن زده است. تمدن مردانه، روح عشق را نابود ساخته و همه چيز را با منطق جنسيتي تعريف ميكند. در چنين فضايي زنان عاشق مردان ميشوند، چون از تنهايي ميترسند و حتي در چنين فضايي مردان هم عشق را در مفهوم وابستگي، رهايي از درد و ... ميشناسند و ميفهمند. در حالي كه اگر روح تمدن از استبداد مردسالاري رهايي يابد، زمينه براي بروز هويت عاشقانه مهيا خواهد شد. عشق با حضور زنان خود شكوفا در جامعه ميسر است و مرداني كه سوگيري عاطفي و غرضورزي مردانه، نداشته و شجاعت، ايثار و بخشش را ميشناسند. يك جامعه موفق، سربلند و پويا، جامعهايست كه زنان، در ارتباط جنسي خود را مييابند، مردان روحشان صيقل مييابد و در ارتباطات اجتماعي عشق مبادله ميشود. براي آنكه جامعهاي به مرحله تولد هويت عاشقانه برسد، نياز به عبور است، عبور از خودشيفتگيها، باورهاي تعصبآميز، نگاه نابرابر داشتن به زن و مرد و تناقضهاي آموزشيست. حديث عشق، حديث جانفشانيها و رهاييها از محدوديتهاي ادراكي، احساسي است. اساس و بنياد جهان هستي بر اساس روند ديالتيكي عشق و عقل بنا نهاده شده، ديالتيكي كه نه جدل محو كنندهي تز و آنتيتز، بلكه ايجاد سنتزي كه از هر دو مولفهي اول بالاتر و اوليتر است. عشق ترانه جانبخش و نغمهي سرمست و آهنگ حركت زمين است زيرا در سينهي هر آدمي كانون و محفل آن است.
|