مهرداد ناظري / يكي از اصولي كه به عشق قداست ميبخشد، نوع نگاه متفاوت عاشق به معشوق است كه او را الهه زيبايي و مقدسترين موجود عالم ميداند. عشاق وقتي در ورطه عشق گرفتار ميشوند، به معشوق از زاويهاي متفاوت نگاه ميكنند. اما سوال اساسي اين است كه آيا اين قداست، عامل تخريب ذهنيات و ادراك فرد نيست؟ و اساساً آيا تقدسگرايي موجود در اين رابطه باعث تخريب ذات حقيقت نخواهد شد؟ به نظر ميرسد كه در اين باره بايد قدري عميقتر و دقيقتر موضوع را بررسي نماييم. چرا كه فهم روابط عاشقانه، در فضاي تحليلي و گفتمان نقادي بعضاً دچار لغزش خواهد شد. در كل بايد در نظر داشت كه تفاوتي بين فرو افتادن در عشق و ادراك عاشقانه وجود دارد. فرو افتادن در اين حيطه همچو اتومبيلي است كه در يك سراشيبي پر از يخ و برف رو به دره و سقوطدر حركت است. در حالي كه ادراك عاشقانه، توانايي تفكر، تأمل، ادراك و همزيستي با زيباييها را به فردميدهد.
در كل اگر عشق را ترجمان بيداري و استحالهي فرد از يك وضع به وضع ديگر ببينيم، در آنصورت فرد عاشق نماد حقيقت زمانهي خويش خواهد بود و اين اصلي است كه عرفاي نامداري مثل مولانا به آن توجه داشتند. او عشق را صفتي الهي ميداند كه ظرفيت خود را با شكستن مرزهاي مادي و خودي، دچار تغيير نموده و فراخي پذيرش را در خود ايجاد كند و از آن بهرهمند و همه وجودش واژگونه شود. عاشق حقيقي بسيار متحمل و شكيباست و بر لطف و قهر معشوق به يك اندازه عشق ميورزد. در كل ميتوان حقيقت و ماهيت اصيل عشق را شامل موارد زير دانست:
«عشق همچو دريايي ميماند كه فقط ميتوان در آن غرق شد./ عشق انسان را به آزادي و رهايي از قيود ديگر دعوت ميكند./ عشق، خصايل ناپسند را در انسان كمرنگ ميكند./ عشق دنيا را زير و زبر ميكند.»
در واقع حكايت عشق حقيقي و عاشق واقعي اين است، به مرور از درون دچار تغيير دگرديسيمي شود و او در نهايت همه وجود، تجلي دوست ميشود. عاشق واقعي، هرگز انسان خام و نپختهاي نيست كه بتوان با او وارد بازيهاي نابرابر شد. او فردي است متعهد به انسانيت و هر جا كه زوال نام انسان جريان دارد به پا ميخيزد. در واقع فرد عاشق، موجودي عصيانگر است كه بر عليه پليديها، نامرديها، بيعدالتيها و ... بر ميخيزد. مولانا تحول عاشقانه را چنين تفسير ميكند:
مرده بُدم زنده شدم، گريه بدم خنده شدم / دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
حال ما در گورستان تاريكيها و تزاحمات بر گرد عشقهاي فروخورده و كممايه دايره زدهايم و مرگ خود را جشن ميگيريم. اما در مورد حقيقت عشق، شبههي ديگري مطرح است كه آيا اساس اين عشق سخن از نيستي عاشق و هستي معشوق در ميان است؟ به نظر ميرسد اين نيز از بدفهمي ما نشأت ميگيرد، چرا كه نيستي در عشق عين هستي و هستي عين نيستي است. لوراهاميلتون معتقد است: پوچگرايي و نهيليسم قرن بيستم، نشانهي بيماري روح بشر در اين دوران است. چرا كه او در وسوسه ميان عشق و تنفر به تنفر چسبيده و در تغيير زندگي، پاسخي در خور باقي ماندن به وي نميدهد. آزادي توأم با مسئوليت دغدغه اگزيستانسياليستي است كه بر روح و جان ما سايه افكنده. ما به تكرار رسيديم و نيچه هم بر اين موضوع صحه ميگذارد كه زندگي ما به نوعي تكرار است كه ميتوان اين تكرار را فقط با نگاه زيباشناختي تحمل نمود. آيا اين نگاه را نميتوان همان نگاه عاشقانه مولانا دانست، هر چند كه شايد در بطن حرف نيچه چنين تعبير و برداشتي وجود نداشته باشد.
لذا انسان ميبايست بر بيهودگيها و پوچيها غلبه نمايد. اما چگونه ميتوان از مرز معنا عبور كرد و عاشقانه زيستن را با همه سختيها و فراز و فرودهايش تجربه كرد؟! آيا قدرت لگام بر بد فهميهاي بشري خواهد زد يا هنر زيستن به گونه عاشقانه اين نويد را ميدهد؟ نيچه قدرت را ميستايد و آن را وظيفه انسان براي غلبه بر نهيليسيم ميداند.
|