مهرداد ناظري /به نظر ميرسد كه در عشق هم نوعي اقتدارگرايي وجود دارد، اقتداري كه ريشه در عظمت وگسترهي عشق دارد. در واقع اقتدار را ميتوان از اين منظر بر دو نوع فرض كرد: اقتداري كه ريشه در نابرابري مناسبات اجتماعي ميان مردم دارد. عده قليلي به طور جبرآميز يا بنابر قواعد رسمي بر عده كثيري حكمراني ميكنند كه در چنين شرايطي طبيعتاً انباشت قدرت در بالا مانع گسترش، عشقورزي ميشود. اما در اقتدار نوع دوم، كه اقتداري از جنس ظريف، احساسات و عواطف انساني است، انسان درعين اينكه در اوج ايستاده، هرگز در پي كنترل ديگران و يا حذف اراده آزاد آنها انسانهاي ديگر نيست.
در اقتدار نوع دوم،كه آن را اقتداري عاشقانه ميناميم، انسانها هراس و ترديد را نميشناسند و تاريكي را عين روشني و سختيها را عين نعمت و بركت ميدانند. در كل ميتوان اقتدار عاشقانه را پيروز ميدان دلهرهها دانست. وقتي عشق در خيابانهاي پر ازدحام از مدرنشدگي ميميرد، فهم و درك اقتدار عاشقانه يك سونات شنيدني در عمق جان ماست كه نجاتدهنده و اعتلابخش حضور است. اگر بپذيريم كه تناقض ميان اقتدار عاشقانه و اقتدار ابزارگرا (كه ريشه در انباشت قدرت در يك جامعه دارد) همواره وجود دارد، در آن صورت ميتوان فهم كرد كه چرا به لحاظ فرهنگي، اجتماعي، عشق ظهور نميكند. عشق در موقعيت افول قرار دارد چون مطلقگرايي آن، پهنهاي فراهستي دارد و ريشه در ادراكي به وسعت عمق اقيانوسهاست. لذا بر همين مبنا فهم نظريههاي عشقمحورانه بسيار دشوار و تا حدي بعضاً ناممكن به نظر ميرسد. در اين فرايند مانع عمدهاي كه به سلاخي اقتدار عاشقانه منجر ميگردد، روابط آمرانه از بالا به پايين است كه در تمام سطوح نظام تعليم و تربيت بازتوليد ميشود. در واقع اقتدار عاشقانه ارتباط نزديك با قواي برسازندهي روح انساني دارد و روحي كه در فضاي تابعيت محض رشد ميكند، نميتواند به هنجارهاي عاشقانه معتقد باشد. در اقتدار ابزاري، آنچه مرتباً بالا ميآيد،انفعال، ترس، ترديد، تسليم، رضا و اعتراضهاي پنهان است.اما در اقتدار عاشقانه همه چيز ميجوشد و ميجوشد و برون ميريزد. انسان استحالهميشود، دگرديسي، به وقوع ميپيوندد و زوال هر آنچه نا انساني است، حادث ميشود. در جوامع سنتي كه تمركز بر روي سنتهاي نانوشته و نوشته ميباشد، هر فرد در چارچوب قواعد سنتي قدم بر ميدارد. در چنين جامعهاي اقتدار عاشقانه به مرور به مرگ و زوال نزديك ميشود.در جوامع مدرن كه به نوعي از پوسته سنتي خود، خروج نمودهاند انسان آزادتر از جوامع سنتي است. اما چون گرايش غالب در فرهنگ مدرنيستي، حفظ انسجام، يكپارچگي و رشد و توسعه ميباشد، همه چيز به ذرات ايستا و غيرقابل تغيير مبدل ميشوند. بر همين اساس است كه در انديشه متفكران پسامدرن معرفت منطقي مدرن زير سوال ميرود و گفتمان جديدي مبتني بر فهم ناممكنات و ناديدنيهاي وجود انسان عنوان ميشود. عشق در فهم پستمدرني، يعني عاشق بودن و امنيت داشتن، يعني عشق را در مفاهيمي مثل آزادي، صلح، رفاه، عدالت ديدن و توسعه را با جوهره عشق همراه و همزاد در نظر گرفت. لذا اقتدار عاشقانه، نه در پي فرمانبري انسان و يا حبس نمودن وي در جامعه است بلكه در تلاش، ارتقاء سطح ارزشهاي انساني، تكامل شخصيت، تصعيد روح و رها كردن وي از تمام قيود است. آنچه كه عشق را زايل ميكند، نه تنها عدم شناخت، بلكه عدم آزادي روحي و شخصيتي فرد در يك سيستم اجتماعي است. اگر انسان از تصورات و توهمات خود رهايي يابد، اگر تمام گذشته خود را استفراغ كند، ميتواند به بازنمايي و بازسازي هويتي خود دست زند. هيچكس جز انسان نميتواند به خود نزديك شود؛ روح انسان منطقگريز است، اما از عقل هراسي ندارد، فقط از عقل كه او را به دستگاهي مكنده يا دهنده مبدل ميسازد متنفر است. هر چيزي كه به راه رفتن انسان شتاب ميدهد و رنج را برايش، حيرتآور يا جذاب و شيرين ميكند، عشق ناميده ميشود. در گفتمان اقتدار عاشقانه، شك به اعتبار و يقين مبدل ميشود و در نهايت انساني متعالي رشد ميكند. ما نميتوانيم از علم رهايي يابيم، فلسفه هم هميشه ما را به تفسير زندگي دعوت ميكند، اما عشق تلاش ميكند بين فلسفه و علم، بين رياضيات و پزشكي، بين جامعهشناسي و هنر، بين فضانوردي و كشكول و... رابطه برقرار كند. رابطهاي كه از جنس خود و شناختي از نوع ديالتيكي و متفاوت است.
عشق جهشي است در طبيعت كه همه چيز و همه كس را به لايهاي بالاتر و متعاليتر سوق ميدهد. عشق با بال اقتدار پرواز ميكند و با نگاه فلسفه، ادراك ميكند و با دستهاي علم، همه چيز را لمس ميكند. اين جهان، جهاني متفاوت با جهان ماست.
|