مهرداد ناظری/ اگر بگوييم كه عشق سرشت جهان است و با درك بخشهايي از آن ميتوان شناخت دقيقي از جهان پيدا نمود، سخني به گزاف نگفتهايم. عشق، سيالترين و شناورترين بخش از ظرف هستي است كه همه چيز را تحت تاثير قرار ميدهد، اما در اين فراسوي بودن و تجربيات مختلف از جهان مدرن، بشر از كنه و سرشت لطيفالحال جهان دور شده است. تجربه سختي، عذاب، رنج، حرمان، يأس و پوچي شكاف عميقي ميان ما و جهان ايجاد نموده است. اگر بودريار صحنهي اجتماعي پسامدرن را دنياي نيهليسم و خالي از معنا ميداند، به اين دليل است كه مدرنيسم را نه از منظر پيشرفت، بلكه از منظر يك تمدن نابارور ميبيند. او به نوعي زنگ خطر را در گوش ما به صدا در ميآورد. وي يكي از دلايل مهم عدم وجود معني در دنياي پست مدرن را شكست ايدئولوژيهاي قرن نوزدهمي و پايان گرفتن فلسفه تاريخ هگلي - ماركسي ميداند. پست مدرنيسم از نظر بودريار جهت و معناي تاريخ را از دست داده است.
اين از دست رفتن جهت با عوامل متعددي قابل تبيين است. اما نبايد از فقدان فهم عاشقانه هستي غافل ماند. عشق درسكتههاي ناشي از ايدئولوژيسازيها و بحرانسازيهاي تاريخي معدوم شده است و امروز فقط تصويري از آن را ميتوان ديد و يا به خاطر آورد. در حالي كه اگر انسان بتواند با سرشت جهان همنوا گردد، گويا تولد دوباره زمين ميسر خواهد شد. شكسپير اشاره جالبي دارد. او معتقد است: عشق ما را ميكشد تا دوباره حياتمان بخشد. اين سخن هر چند قدري توهمآميز به نظر ميرسد، اما به ما ميگويد كه اگر و فقط اگر براي دمي با طنين سرشت جهان همراه شويم، اگر سوار بر تندر طبيعت شويم، عشق خود را به ما نمايان ميسازد. امروز ما در دورترين نقطه از عشق قرار گرفتهايم و فقط هزلگويي و قصهپردازيهايي در مورد آن ميشنويم. ميگويند، ليلي و مجنون داستان است، داستاني براي لذت ما چيزي شبيه فيلمهاي عاشقانه كه اساساً از روي زندگي ما روايت ميشود. با اين تفاوت كه ليلي و مجنون كه از روح عشق حرف ميزند، همچنان طنينانداز است اما روايت زندگي ما، مثل تخممرغي كه روي بخار آب تركيده و بوي گند آن همه جا را پر كرده، مشاممان را ميآزارد. در دنياي پسامدرن امروز، عشق يك فانتزي مسخرهايست كه يا در فالها ميتوان آن را جستجو كرد و يا اينكه بايد ادا و اطوار عشاق جوان را به حساب عشق گذاشت. و امروز تنهايي انسان به كرانهترين حد خود رسيده است. تنهايي همچو علفهاي هرز بالا ميرود و بوي تند رنج بر تن و صورتمان سيلي ميزند
عشق را بايد فضيلتي سيال دانست كه در هر دم قابليت زايش و نو شدن را دارد. اگر امروز انسان از لحاظ عواطف دچار زوال شده، روح ترس و خشونت بر رفتارها حاكم است، نشانهي اين است كه جوامع اهدافي بسيار پست را مد نظر قرار دادهاند، در حالي كه در ذات جوامع امكان شناور شدن در اعماق اقيانوس هستي وجود داشته است. شايد تنها نيرويي كه بهرهكشي از انسانها، چيرگي بر ذات انساني بشريت، اضمحلال وجدان بشري ترس و تنهايي و... تسكين ميبخشد، يك عزم جدي به سوي سرشت مقدس زمين باشد... زميني كه براي زندگي پديد آمد، به محل نزاع و استثمار و چيرگي و سقوط تبديل شده است. محيط عاشقانه، محيطي است كه در آن ترديدها به ايمان، شعارها به تعهدها، نواها به سازها، رودها به درياچهها، درياچهها به اقيانوسها، خاكها به كوهها، شعرها به انسان مبدل شود و محيط تنفر، محيطي است كه ترسها را تقويت، صداها را خاموش، چشمها را به نديدن و زبانها را به دروغ و ريا مأنوس ميسازد. با عشق زيستن، شنيدن صداي باران در روز آفتابي و احساس زندگي و آرامش كردن در همهمهي يك سونامي است. شايد نتوان در يك يا چند سدهي آينده اين گوهر تابناك را شناخت، اما ميتوان از فضيلت آن سخن گفت و شيدايي را همچو يك عارف به ياد آورد. شايد بتوان قدري احساس آرامش كرد، لختي آراميد، دمي اكسيژني به ريهها برد و شعري را با صداي چكاوكي زمزمه كرد... نا اميد نبايد، هر چند فاصله تا آن زياد است...
|