|
|
بازي شطرنج ميان عشق و مرگ
|
|
مهرداد ناظری/
هميشه وقتي صبح از خواب بيدار ميشوم بوي مرگ ميگيرم. لحظهاي بعد ميفهمم كه مرگ چه عظمتي به زندگي ميبخشد. مرگ را بايد واقعيترين و در عين حال مبهمترين مسأله زندگي بشر دانست. اما انسان موجودي است كه ميخواهد زندگي كند و هر لحظه با مرگ دست و پنجه نرم ميكند. عدهاي مرگ را خشن جلوه ميكنند و عدهاي آن را زيباترين لحظه زندگي هر انسان ميدانند. اما آنچه مهم است جدال انسان با اين موضوع مهم و اساسي است. گاهي اوقات وقتي در خيابانها قدم ميزنم غبار مرگ را روي چهره آدمها ميبينم. اما بعضي روزها مردم را زنده و پويا ميبينم كه با مرگ رژه ميروند و در زميني خاكي شطرنج بازي ميكنند. همه چيز با زندگي و مرگ در هم آميخته. بهار ميآيد، طراوت را به گلها و درختان ميبخشد و پاييز و به تبع آن زمستان مرگ گلها و شكوفهها را اعلام ميكند. همه چيز در حال شدن است. آسمان به باران تبديل ميشود، كربن به مداد و خودكار به علم. چگونه ميتوان تحليل كرد آيا من وجود دارم؟ يا اينكه در پس وجود من، نبودن حاكم است. سلولهاي حيات به سرعت در حال حركتند. همه با يكديگر مبادله ميكنند. هيچ چيز از حركت نميايستد. حتي مرگ هم با سرعتي برقآسا به سوي ابديت در حركت است. زمين در حال حركت، چشمهاي ما در حال حركت، بچهها سوار چرخ و فلك در حال حركت و شعر شاعري در حال حركت بر روي كاغذ. گاهي اوقات گم ميشويم در لابهلاي هياهويي كه بوي رخوت و سستي ميدهد. بايد زندگي را با ضربهاي يا شكي بيدار كرد. امروز از ميان ماشينها عبور ميكردم. عبور زندگي از ميان هياهو. چقدر زندگي جريان دارد در واگنهاي تو در توي مترو. عشق و مرگ روي هوا ميچرخند. عشق بوي مرگ ميگيرد و مرگ بوي عشق. ما همه عاشق سرعتيم اما حد مجاز اجازه سرعت رفتن را نميدهد. وقتي عاشقيم با سرعت نور در حركت هستيم، وقتي ميميريم متوقف ميشويم اما اگر بخت با عقل باشد حساب تمدنهاي بشري را بايد با جدال ديالكتيكي عشق و مرگ نوشت. ذهن ما سنگيني ميكند. انسان با بال مرگ و عشق پرواز ميكند. اما امروز بزرگترين روح انسان در نفي يا انكار خود نهفته است. محبت عشق در آتش خشونت ميسوزد و سراي مرگ بوي غم و ترديد ميگيرد. اما آيا ميتوان فراموش كرد كه هنر در اثر شعلهور شدن عشق و مرگ شكوفا ميشود؟ و ادبيات در مرز عشق و مرگ جاودانه؟ ما بايد عليه قيود بتازيم. انسان مدرن تاختن را فراموش كرده چون شعر را در زير خاك مدفون كرده است. هنر جنبشي بيواسطه در روح، ذهن و جسم انسان است، جنبشي كه به تسخير جهان ختم خواهد شد. اگر امروز از توحش عقل سخن ميرانيم به اين دليل است كه عقل به ابزاري براي سلطه مبدل شده است و حالا بايد فكر كنيم كه عقل را بايد كنار بگذاريم. اما تعالي در عقلانيت زماني به وقوع ميپيوندد كه غرشي از جهان روح در تمام كالبدمان به صدا درآيد. ادراكي در سايه حركت. ما بايد از فرصتها براي ايستادن استفاده كنيم، اما چگونه؟ ويليام جيمز ميگويد: بزرگترين كشف نسل امروز اين است كه انسان ميتواند با تغيير ذهنيت خود زندگي خود را تغيير دهد و يا داستايوسكي كه معتقد است همه ما بايد عشق به حيات را دريابيم و زندگي را دوست بداريم. بايد پذيرفت و همآوا با «سورن كيركگور» بپذيريم كه زندگي گرهاي نيست كه در جستجوي گشودن آن باشيم. زندگي واقعيتي است كه بايد آن را تجربه كرد. تجربهاي از جنس مرگ يا از جنس عشق. بياييد به خواب برويم. خواب فرصتي براي بازسازي ذهن در ساحت عشق و مرگ است و چه زيبا بتهوون بر همين موضوع اشاره دارد كه بهترين لحظات زندگي من، لحظاتي بود كه در خواب بودم.
|
|
|
|
مطالب دیگر این شماره
|
|
|
|
شما در اینجا قرار دارید :
شماره : |
شماره 715 |
تاریخ : |
بیست و هفتم مردادماه |
سال : |
1394 |
|
|
|
پر بازدید ها |
|
|
پیوند ها |
|
|
|
|