به نظر ميرسد در دنياي جديد انسانها كمتر به تكامل و رسيدن به كمال فكر ميكنند. شهروندان شهرهاي بزرگ را مورد توجه و نظر قرار دهيد، چه ميبينيد؟ اينها از صبح تا شب كار ميكنند تا دستاوردهاي ماليشان را در رستورانهاي فستفود و فروشگاههاي بزرگ خرج كنند. هيچكس نميخواهد چيزي را تغيير دهد. گاهي اين تصور پيش ميآيد كه در چنين فضاي مصرفگونه جايگاه مسئوليت، تعهد، صداقت و عشق چه ميشود؟ شايد وقتي از عشق صحبت ميكنيم به نظر برسد كه وارد يك منطقه طنزگونه و خندهدار شدهايم كه همه چيز در آنجا به مانند يك هياهوي هيجانگونه بر سر هيچ است. مثل حبابي كه روي رودخانهاي به وجود ميآيد و لحظهاي بعد ميميرد. اما در همين شهرهاي بزرگ آنچه از كار و فراغت نصيبمان شده است تنهايي و غريبي است كه بر سر و رويمان ميبارد و نفس كشيدن را برايمان سخت كرده است. اينجا اتومبيلها حرف اول را ميزنند. اتومبيلهايي كه بر روي صورت سرد اتوبانها راه ميروند و بر روي آن خط ميكشند. از بالا كه به اين شهرها نگاه ميكنيم زيباييها و زشتيها را در كنار هم ميبينيم و اين اوج زندگي پارادوكسيكال انساني است كه تضادها را كنار هم ميچيند و از آنها هيچ نتيجهاي نميگيرد. از خانهاي صداي گوشنواز سمفوني 9 بتهوون به گوش ميرسد و از خانهاي آن طرفتر صداي شكستن ظروفي كه در يك نزاع خانوادگي به زمين كوبيده ميشود. همه ادامه ميدهند، عدهاي سيگار ميكشند، جواناني موسيقي گوش ميدهند و چند نفر در زير پلها و نقاط تاريك اعتياد را با رگهايشان آشنا ميسازند. اين توهمي واقعيتگون است كه از سر و روي شهرهاي بزرگ ميبارد و اما عشق تنها تخيلي زيباست كه بر درخت گيلاس باغهاي پدربزرگ شكوفه كرده و يا داستاني است كه در سر يك نويسنده سنگيني ميكند و بر روي كاغذ چكيده ميشود.
ما امروز به جاي عشق، توهم عاشقانه را مصرف ميكنيم و حالا وقتي والدين و معلمها ميبينند كه عشق رؤياي كودكانه فرزندانشان را واژگون كرده، با آن مخالفت ميكنند. نبايد از ياد برد كه عشق مطلوبترين راه رسيدن به تكامل براي انسانهاست. در علم روانكاوي از اين موضوع صحبت ميشود كه با عشق ميتوان روان انسان را دوباره بازسازي نمود و متخصصين علوم ديني و عرفاي بزرگ نيز حقيقت عشق را تنها راه رسيدن به خداوند دانستند. در جامعهشناسي هم عشق پايه ارتباط سالم است. كنشهاي اجتماعي با سوخت عشق رنگ طلايي به خود ميگيرد و هستي را براي ما معنيدار ميسازد. فيلسوفان هم هر كدام از زاويهاي آن را تفسير ميكنند مثلاً شوپنهاور معتقد است كه عشق اگر يك قسم جنون نباشد عصارهاي است از دماغهاي ضعيف...
و يا گوته معتقد است كتاب محبت را به دقت مطالعه كردم، صفحات مسرتبخش آن را مختصر يافتم و تمام اوراق آن را با رنج و اندوه مالامال ديدم و يا توماسمان معتقد است عشق روح را تواناتر ميسازد و انسان را زندهدل نگه ميدارد و اما وقتي سراغ اديبان بزرگ ميرويم آنها نيز نگاههاي جالب و متفاوتي نسبت به عشق دارند و حالا ميماند كارگرداناني كه عشق را دستمايه تفسيرهاي خود از جنون، صداقت، حماقت، نفرت، ترديد، رؤياها و آرزوهاي بشري ميكنند و روي پردههاي سينما به نمايش ميگذارند. كيش لوفسكي فيلمساز معروف لهستاني- فرانسوي يك فيلم كوتاه در مورد عشق دارد. او در فيلم نشان ميدهد كه چگونه يك جوان 19ساله كه دلباخته همسايه 30ساله خود شده براي ارتباط با او تلاش ميكند. او هر شب با تلسكوپ او را ميبيند و به او تلفن ميزند اما حرف نميزند تا اينكه سرانجام اين دو يكديگر را ملاقات ميكنند و جوان همه چيز را ميگويد اما نفر مقابل كه مدتهاست اعتقادش را به عشق از دست داده از اين رابطه فرار ميكند...
چگونه ميتوان به عشق اعتقاد داشت وقتي كه تفسير جنونگونه آن بر تفسير حقيقتگونه آن غلبه ميكند؟ عشق ميتواند توهمي باشد كه همه چيز را دچار سرگشتگي و غريبگي نمايد اما عشق حقيقتگونه راه راستين رسيدن به زندگي انساني را براي ما فراهم ميكند. قرار است انسان، انساني زندگي نمايد. اما جبر مصرف و بيگانگي او را به انتهاي اتوبان جنون رسانده است و اكنون چارهاي جز پايان دادن به زندگي خود ندارد. اما اگر معنويت ذات عشق درك شود و بچهها در مدرسهها از معلمها اين حقيقت را ياد بگيرند، در آن صورت ميتوان اميدوار بود كه مشعلهاي انسانيت در شهرهاي بزرگ روشن ميشود. اما در شرايط فعلي رويه تاريك مدرنيته تخيل را از انسانها ميزدايد و هنر را به انتهاي بيمعنايي سوق ميدهد. ميان انسان تا انسان چقدر فاصله است؟ آيا با درك جهان و درك خود ميتوان به پيشرفت اخلاقي نائل گرديد؟ قرن بيستم به همه رؤياهاي بشري پايان داد. هنوز هم بقاياي دو جنگ جهاني اول و دوم باقي است. بشر در اين دو جنگ ياد گرفت كه عدالت را به سادگي ناديده بگيرد و خشونت را به يك امر طبيعي و معمول مبدل سازد اما واقعيت اين است كه براي رسيدن به يك جامعه تكامليافته بايد فرهنگ عشقورزي را در سطحي وسيع آموزش داد و تجربه كرد. فرهنگي كه اگر انباشت گردد پايهاي براي ظهور هنرهاي زيبا، موسيقي، شعر و زندگي زيبا براي انسان خواهد شد. اينها همه آن چيزهايي است كه ما فراموشش كردهايم و نميدانيم كه چگونه بايد آنها را به دست آوريم. ما در صحنه زندگي بازي ميكنيم آن هم با صورتكهايي كه چهره حقيقي ما را ميپوشاند. در اين بازي هيچ قهرماني وجود ندارد و هيچكس برنده نخواهد شد. چه زجرآور است در بازي باخت- باخت اول شوي و يا فكر كني كه ميتواني به پيروزي برسي اما پيروزي در سايه نفي فرهنگهاي كاذب ميسر است. عشقورزي فرهنگ والاي تجلي شيدايي و شور و هيجان انساني است. اين هيجانات امروزي محلي از اعراب ندارد و دنياي جديد در تحقق آن لهله ميزند. لهلهي دنبالهدار و بيپايان ...
|