مهرداد ناظري
عده زيادي همواره ميپرسند آيا عاشق شدن به معناي دانا شدن است؟ و آيا اساساً بين دانايي و عشق رابطهاي وجود دارد؟ در واقع اين سوالات از آنجا نشأت ميگيرد كه اين عده دانايي را معادل عقل و خرد ميدانند و معتقدند چون عشق ريشه در احساسات دارد، نميتوان اين دو اصطلاح را در كنار هم قرار داد. اما با توجه به تغيير و تحولاتي كه در جهان اتفاق افتاده و با نظرياتي كه درباره حقيقت عشق وجود دارد، نميتوان اين نظريه را چندان درست دانست. اما قبل از بررسي اين موضوع بايد دانست كه امروز ما با مفاهيمي مثل جامعه داناييمحور (Knowledge Society) روبهرو هستيم كه به جوامعي گفته ميشود كه در آن از دانايي به عنوان يك عنصر مهم سخن به ميان ميآيد كه پايه شكلگيري جريانهاي اطلاعاتي و انديشهاي انسان را منجر ميشود. طبيعتاً در جامعه داناييمحور عناصر و مولفههايي وجود دارد كه باعث توسعه انساني در اين جوامع خواهد شد. در حقيقت در جامعه داناييمحور نه عقل به خاطر عشق فنا ميشود و نه عشق مورد بيتوجهي قرار ميگيرد ولي اين انتظار ميرود كه در چنين جوامعي با آموزشهاي لازم زمينه را براي رشد همه جانبه انسانها فراهم كند. در قرن بيستويك تغييرات به گونهاي است كه هر لحظه زندگي بشر در حال تغيير است و اين تغييرات بر روح و جسم انسانها اثرگذار است. لذا در جامعه داناييمحور نه تنها عشق انكار نميشود بلكه با توجه به تأكيدي كه بر روح انسان و توجه به آن ميشود، زمينه را براي تربيت عاشقانه افراد فراهم ميكند. اما از سويي ديگر بايد در نظر داشت كساني كه همواره عقل و عشق را در برابر هم ميگذارند و معتقدند كه عشق عقلگريز يا جدالكننده با آن است، سخت در اشتباهند. چون ماهيت عشق (حداقل مفهومي كه ما در اين سلسله مقالات از آن سخن به ميان ميآوريم) با عقل به معناي تكامليافته آن هرگز در جدال نيست اما جنس نگاه انسان عاشق به محيط متفاوت است. در واقع انسان عاشق با كيفيت عقلاني متفاوتي به جهان اطراف نگاه ميكند. او ميتواند معشوقش را دوست داشته باشد، براي او ايثارگري كند و در عين حال در محيط كار خود با پيچيدهترين ابزار و كامپيوترها كار كرده و مديريت و برنامهريزي نمايد. اين نكتهاي است كه در جامعه داناييمحور نيز مدنظر قرار دارد. بشر در چنين فضايي به اين نتيجه رسيده است كه براي رشد و تعالي هيچ محدوديتي وجود ندارد و هر مرحلهاي از زندگي، سرآغاز ورود به مرحله جديد است. روح انسان عاشق هر روز با تغييرات دست و پنجه نرم ميكند. او ميآموزد كه نه تنها دانش بلكه جهان، زندگي و طبيعت هر روز در حال دگرگوني و دگرديسي و تحول است. حال سوال اين است آيا انسان عاشق قدرت فكر كردن نخواهد داشت؟ به نظر ميرسد كه چنين سؤالي حتي قابل طرح كردن هم نباشد چرا كه آناليز جهان اطراف در ذهن انسان امروزي هر روز در حال شكلگيري است. اگر بپذيريم كه روند تاريخي تفكر انسان رو به جلو و تكامل است و يا ديدگاه «آكوستكنت» را بپذيريم كه تفكر بشر با عبور از مراحل رباني و متافيزيكي به مرحله پوزيتيويستي رسيده است و اگر بتوان از كنت هم فراتر رفت و دنياي فراپوزيتيويستي را در نظر گرفت، در چنين جهاني چگونه ميتوان انسان عاشق را محدود ساخت و ذهن او را در برابر آناليز جهان بيتفاوت يا ساكن در نظر گرفت؟ شعور انسان عصر داناييمحور با تحولات دنياي اطلاعات در فازي قرار گرفته كه او ميتواند عشق را در سراسر جهان تكثير كرده و با روح طبيعت و هستي پيوند زده و زندگي را در جهاني عاري از خصومت و خشونت تجربه كند. انسان عاشق هزاره سوم، انساني است كه عشق را در معنايي بسيار متفاوت با دوران كلاسيك درك ميكند. او ميتواند انرژي عشقش را به انسانهايي هديه كند كه در تنهايي خود بوي نامطبوع و زباله گرفتهاند. انسان عاشق پالايش عميقي در جهان اطراف ايجاد ميكند. او زبالهزدايي ميكند، چشمها را به روي زيباييها ميگشايد و با روح بيعدالتي و نابرابريها مبارزه ميكند. حال آيا ميتوان اين انسان عاشق را انساني ناآگاه يا نادان خطاب كرد؟ در هزاره سوم اين گفته فرانسيس بيكن به اثبات ميرسد كه دانايي به خودي خود قدرت است. در واقع دانايي در توانمند شدن، ريشه دارد. گفته ميشود براي رسيدن به دانايي چهار مرحله قابل تفكيك است:
-
دستيابي به دانايي
-
ايجاد دانايي
-
انتشار دانايي
-
مصرف دانايي
حال اگر اين چهار مرحله را با عشق پيوند بزنيم، ميتوان گفت انسان پس از درك به دانايي عاشقانه و تقويت آن در خود به يك مرحله تكاملي رسيده است. اما نبايد از ياد برد كه دانايي با تعليم و تربيت پيوند خورده است. براي عاشقانه زيستن بايد تعليم و تربيت عاشقانه در مدارس، دانشگاهها، خانوادهها و رسانهها ايجاد شود. بدون آموزش هيچ نيرويي در انسانها تقويت و ايجاد نميشود. حال بعد از آموزش، اين افزايش تعداد انسانهاي عاشق باعث تكثير دانايي عشقمحور ميشود و حالا وقتي كه عشق در لايههاي اجتماعي- فرهنگي تكثير شد، ميتوان اين انتظار را داشت كه در يك جامعهاي متفاوت و رشديافته مردم از دانايي ريشه در عشق، مصرف كنند و دنياي جديدي بسازند. در جامعه داناييمحور بيشتر از انسانهاي يك بعدي ما نيازمند افرادي هستيم كه توانايي ديد همه جانبهاي داشته و ميتوانند با نوعي نگرش خردمندانه جهان اطراف را فهم نمايند. هر چند كه هم اكنون در كره زمين ناداني بيشتر از دانايي رشد يافته است اما ناصر خسرو اعتقاد دارد كه «جهان به مردم دانا تمام خواهد شد». لذا اگر ما بخواهيم در چرخه حقيقت عشق قرار بگيريم و بشر را از عقبماندگيهاي تاريخياش نجات دهيم، بايد بپذيريم كه بين عشق و دانايي رابطه مستقيمي وجود داشته و هرگز عشق، عقل مركزي را در فضاي دانايي منكر نميشود بلكه تنها دگرديسي و تغييري كه بايد صورت گيرد اين است كه عقل كور يك بعديانديش، به عقل خردورز همه جانبهانديش مبدل ميشود. عقلي كه بوي عشق ميگيرد؛ از جنس رهايي و آزادي است و نه تنها به فرديت انسان بعد انساني ميبخشد بلكه او را از زنجيرها، موانع و پليديها دور ميسازد. در هزاره سوم انساني متولد ميشود كه ميتواند زندگياش را به آنچه كه در روياهايش ميديده در واقعيت تجربه كند. اتوپياهاي ذهني انسان هرگز نميميرند؛ اتوپياها را بايد جامه عمل پوشاند.
|